آیا غم و اندوه می تواند ما را مستعد حادثه کند؟ نویسنده تعادل خود را پس از از دست دادن دوباره کشف می کند: شات


این نویسنده در آمالفی، ایتالیا، جایی که پدربزرگش اهل آنجاست.

آلن مارتین کائودیلو


مخفی کردن عنوان

تغییر عنوان

آلن مارتین کائودیلو


این نویسنده در آمالفی، ایتالیا، جایی که پدربزرگش اهل آنجاست.

آلن مارتین کائودیلو

مارس گذشته، غم و اندوه مرا فرا گرفت.

چند روز قبل از اینکه به سمت ساحل آمالفی حرکت کنم، از پله های پاسیو پایین آمدم. شریکم صدای برخورد شیشه را شنید و مرا در آفتاب سوزان نیومکزیکو روی زمین یافت، انگشتانم دسته لیوان را به هم فشار داده بودند، تنها قسمتی که دست نخورده بود. دست راستم خونریزی کرد زانوی چپم می تپید.

مطمئناً از این انتظار که به یک کنفرانس نویسندگی محبوب در پوزیتانو برگردم و چند روز را در آمالفی نزدیک، جایی که پدر پدرم از آنجا بود، بگذرانم، سرگشته بودم. اما در میان درزهای هیجان من نیز غم و اندوهی پر از اضطراب زندگی می کرد، سرسخت و تنش.

در همان زمان سال قبل، من با عمه سرزنده ترزا، که بر اثر سرطان نادر در حال مرگ بود، خداحافظی می کردم. پایان سریعتر از آنچه هر یک از ما انتظار داشتیم رسید. من و او پس از کنفرانس سال گذشته در ایتالیا برنامه ریزی کرده بودیم. در عوض، او هفته‌ها قبل فوت کرد. از آن زمان، من و مادرم و دو خواهر بزرگترم، نیش مداوم و تیرگی طولانی غیبت او را احساس کردیم. ترزا چسب ما بود. او میزبان تعطیلات بود، تعطیلات را آغاز کرد، با ما تماس گرفت تا در مورد زندگی ما بشنویم.

وقتی به خواهران و مادرم درباره سقوطم که در نزدیکی مرگ یک ساله ترزا اتفاق افتاد، گفتم، از اینکه متوجه شدم همه آنها نیز اخیراً سقوط کرده اند، شگفت زده شدم.

در درمان، به این نتیجه رسیدم که این غم و اندوه، حیله گر و آزاردهنده است که تعادل ما را از دست داده است. به عنوان راهی برای طفره رفتن از آخرین تصاحب غم و اندوه، خودمان را از ذهنمان و در واقع بدنمان جدا کرده بودیم، به اندازه ای که به خودمان آسیب برسانیم.

اما احساس کردم چیز دیگری در حال بازی است.

من با مگان ریوردان جارویس، یک متخصص غم و اندوه آگاه از تروما که در چگونگی تأثیر غم بر بدن متخصص است، تماس گرفتم. ریوردان جارویس به من گفت که از آنجایی که مرگ یکی از عزیزان یک تجربه کاملاً بدیع است، “بسیار پر انرژی” است. او تأیید کرد که غم و اندوه می تواند تعادل ما و همچنین حافظه و توانایی ما را برای انجام عملکردهای چند مرحله ای مختل کند.

ریوردان جارویس به من پیشنهاد داد که با مری فرانسیس اوکانر، عصب‌شناس و روان‌شناس تماس بگیرم. من قبلاً اوکانر را می شناختم که قبلاً کتاب او را خورده بودم. مغز غمگین. چیزی که بیشتر از همه نظر من را جلب کرد این بود که پس از از دست دادن کسی، مغز ما تحت یک فرآیند سیم کشی مجدد طولانی مدت قرار می گیرد که ظرفیت ذهنی ما را در انحصار می گیرد و می تواند با مه مغزی همراه شود.

دانش ضمنی ما مبنی بر اینکه عزیزمان “همیشه” با ما خواهد بود، با خاطرات اپیزودیک ما، که شامل مرگ آنها می شود، در تعارض است، بنابراین ما با جریان های متناقضی از اطلاعات که اوکانر آنها را “رفته، اما همیشگی” می نامد، مواجه می شویم. تئوری.” عزیز ما همیشه اینجاست، حداقل در دنیای مجازی ما. اما در دنیای فیزیکی، آنها رفته اند، رفته اند، رفته اند.

لورن و عمه ترزا محبوبش در کائوآی در سال 2021.

ملیسا دپینو


مخفی کردن عنوان

تغییر عنوان

ملیسا دپینو


لورن و عمه ترزا محبوبش در کائوآی در سال 2021.

ملیسا دپینو

اوکانر به من گفت که در حال کار بر روی فصلی از کتاب بعدی خود در مورد آنچه من تجربه کرده ام، اما چیزی که به نظر می رسد هیچ کس دیگری در مورد آن صحبت نمی کند – حوادثی که در حین سوگ رخ می دهد، کار کرده است. او به اشتراک گذاشت که مطالعه ای بر روی بیش از یک میلیون بیوه نشان داد که احتمال مرگ افراد داغدار در اثر تصادف بیشتر از کسانی است که هنوز ازدواج کرده اند. او گفت که مطالعات دیگری در مورد خودکشی و بیماری های قلبی عروقی در حین سوگ حاد در حال انجام است.

او به من گفت: «ظرفیت ما برای تعادل جزء ضروری حرکت ایمن در سراسر جهان است. “و در بسیاری از سوگواران کاهش یافته است، زیرا بسیاری از نقاط جهان از سنگ گرانیت معمولی که همیشه برای آنها کار می کرده است تغییر کرده است.”

پس از بحث در مورد ماجرای من، او به من گفت که وقتی سخت ترین استرس اجتماعی زندگی اش را تجربه می کرد، سوار ماشینی پارک شده شده بود.

“من با ماشین برخورد نکردم. به عقب ماشین پارک شده برخورد کردم. واضح است که حواس مغزم در هیچ جای بدنم نبود…”

از سقوط تا صعود

سقوطم را فراموش کرده بودم تا اینکه سوار هواپیمای خود به ایتالیا شدم و زانوی چپم را به صندلی روبروی خود کوبیدم. من اخم کردم هنوز هم لطیف بود.

دومین باری که من و شریکم به میدان مرکزی دوومو در آمالفی قدم گذاشتیم، نگاهم را به تزیینات شهری قرون وسطایی که در دامنه تپه سنگی مشرف به دریای تیرنین حک شده بود، بردم: بیشه‌های لیموترش، با پوشش گیاهی. پنجره ها و بالکن ها به طرز غیرممکنی روی هم چیده شده اند. و لباس‌های شسته‌شده و تاب‌خورده و لباس‌های زیر که به افرادی که روی اسپریتس‌های نارنجی برقی Aperol پچ پچ می‌کنند، سایه می‌دهد.

نفسم را بیرون دادم و چیزی را به یاد آوردم که اوکانر نوشته بود. اگر غم و اندوه راهی برای ترغیب مغز شما به ایجاد معنای جدید در این دنیای فیزیکی بدون عزیزمان است، ما باید از همه چیزهایی که در حال حاضر داریم بیاموزیم – لحظه حال.

اوکانر می نویسد: “من به این آگاهی از لحظه حال به عنوان یک صمیمیت فکر می کنم، درگیر شدن در کاری که اکنون در همه جنبه ها انجام می دهید.”

تمام قلبم را توخالی و مقدس تصور می‌کردم، آن‌طور که احساس می‌کردم دست‌وپاگیر و معیوب نیست.

آنا و مائوریزیو، میزبانان Airbnb ما، به ما خوش آمد گفتند. مائوریتزیو که در اواخر دهه 60 خود بود، چمدان 50 پوندی من را با ناله به پشتش برد و شروع به بالا رفتن کرد و از ما پیشی گرفت. ما در طول 80 پله تلاش کردیم تا او را دنبال کنیم، زیرا این پله ها مانند پله هایی نبودند که شما می توانید هر روز بدون فکر کردن در خانه خود بالا و پایین بروید.

باید تمام انرژی ام را جمع می کردم تا به هر قدم توجه کنم. ضربانی مبهم در زانوی چپم احساس کردم، اما ادامه دادم. مائوریتزیو به سمت چپ منحرف شد و از کنار غرفه‌ای که سوربتو لیمو در لیموهای خالی می‌فروشد، منحرف شد. پله ها به اندازه کافی پهن اما ناهموار بودند و یک نرده در بخشی از راه کشیده شده بود. هنوز. او به راست به راهرویی باریک تر رفت، سپس از پله های بیشتری که خانه های بلند محصور شده بودند، بالا رفت. ما به یک فایل منتقل شدیم.

پیراهن‌های آبی و سرمه‌ای از پنجره‌ها وارونه آویزان بودند و دست‌هایشان به سمت ما دراز شده بود. نرده ای ظاهر شد و ناپدید شد. دروازه‌ها باز و بسته شدند. در تمام این مدت، آنقدر روی هر قدم تمرکز می کردم که می توانستم صدای نفسم را بشنوم.

اگر چشمانم را بالا می‌گرفتم، می‌دیدم که چقدر سرحال هستیم. شکمم افتاد. مجبور شدم زانو بزنم تا دوباره پاهایم را به دست بیاورم. یک گام اشتباه می تواند باعث شود که من شش طبقه را به سطح ساحل برگردانم.

در نهایت، به چیزی شبیه یک قایق خانگی با سه اتاق جمع و جور در سه طبقه رسیدیم که فقط از طریق پله های پرشتاب تر قابل دسترسی هستند.

در طول اقامتم، شروع کردم به دیدن این صعودهای چالش برانگیز در سرتاسر ساختار هزارتویی شهر به عنوان پادزهری برای سقوطم، به عنوان یک پاکسازی پس از طی کردن مسیرم در میان مه غم و اندوه.

راه پله تا اقامتگاه های لورن در آمالفی.

آلن مارتین کائودیلو


مخفی کردن عنوان

تغییر عنوان

آلن مارتین کائودیلو

رو به جلو، گام به گام پر زحمت

در آخرین روزم در آمالفی، من و شریکم یک صعود دیگر انجام دادیم. برای دیدن قبر اجدادم به سمت قبرستانی که در بالای تپه قرار دارد پیاده روی کردیم. با حیرت، نام خانوادگی خود را به املای اصلی آن (دی پینو) تقریبا روی هر سوم قبر دیدم. تصاویری از پرتره های یادبود خانواده یک نفر، شاید مال من، به من نگاه می کرد، چشمان درشت و تیره آنها، آشنا و آرامش بخش.

پله هایی که ما را به آنجا می برد، متعدد، صخره ای و ناهموار بود. به خانه برگشتم، از پله های پاسیو پایین افتاده بودم، پله هایی که حفظ کرده بودم، اما بدون آن که پایم را بگیرم به بالای این شهر رسیدم.

وقتی از تپه عقب افتادم و با ظرافتی پر زحمت از آن پله‌های پرتگاه می‌رفتم، فهمیدم که وقتی روی پاسیوم افتادم، در گیجی زندگی می‌کردم. همان توجه دقیقی که من را از سقوط به دریای سروله که پدربزرگم به عنوان یک پسر بچه به آن خیره شده بود باز داشت، همان عمدی است که باید در حرکت رو به جلو خودم به کار ببرم. برداشتن یک قدم تحت اللفظی در یک زمان به معنای دیدن آنچه در شکاف‌ها فرو می‌رود، توجه به خزه‌ها و کپک‌های انباشته شده است.

اندوه می تواند در زندگی ما رخنه کند، ماه ها – حتی سال ها – پس از مرگ عزیزمان. می تواند شادترین تجربیات مورد انتظار ما را محاصره کند تا زمانی که دیگر آنها را شادی آور نبینیم. تا زمانی که به غم توجهی که به دنبال آن است توجه نکنیم، نمی توانیم دوباره زندگی کنیم.

تا زمانی که از زادگاه پدربزرگم دیدن کردم، تمرکز شدید و آسیب‌پذیری شدیدی را که برای بالا رفتن از پله‌های بی‌ثبات و شجاعت در برابر آخرین چهره غم و اندوه لازم است، درک نکردم. تا زمانی که بدنم به زمین خورد نمی دانستم از خودم جدا شده ام.

من افتادم. خواهرم و مادرم افتادند. آمالفی هم سقوط کرده است. زمانی که مقر یک جمهوری دریایی بود، زلزله، وبا، طاعون و حملات دزدان دریایی عمر طولانی آن را تهدید می کرد. اما شهر آفتابی، عجیب و غریب و همیشه حساس، نیز جان سالم به در برد. وقتی به ایتالیا رفتم، خودم را شکسته دیدم. اما وقتی دوباره با اوکانر ارتباط برقرار کردم، او به من اطمینان داد.

“اغلب وقتی مردم هنگام داغدار شدن با من در مورد مه مغزی صحبت می کنند، مثل این است که فکر می کنند آسیب دیده اند. شما آسیبی ندیده اید. مغز شما به سادگی مشغول تلاش برای کمک به شما است. اما شما نیز باید به آن کمک کنید. با دادن آگاهی و شفقت به خود».

در حالی که من ضد سقوط خود را در ایتالیا یافتم، نمی توانم بدانم که دیگر هرگز سرنگون نخواهم شد، همانطور که هیچ کس نمی تواند بگوید که آیا آمالفی یا هر شهر دیگری سقوط خواهد کرد. و وقتی احساس کنم که فاصله می گیرم، تصور خواهم کرد که صعود به سمت آسمان لاجورد آمالفی چه حسی داشت، زمانی که من در مقابل جاذبه بودم. برای حفظ تعادل روی یک پا، قدرت زیادی لازم بود، قدرتی که حتی برای کوتاه ترین لحظه، قبل از اینکه پای دیگر را زمین بگذارم، داشتم.

در حال حاضر، من به شدت توجه دارم – به هر حرکت، به هر نیش، به هر عجله عشق.

لورن دی پینو نویسنده آزاد، مقاله نویس و ترانه سرا است. او در حال کار بر روی یک خاطره با عنوان خواننده مراسم تشییع جنازه: خاطرات نگه داشتن و رها کردن. بیشتر از کارهای او را در www.laurendepino.com.