یتیم بالغ بودن عجیب است. این باعث شد خواهر و برادرهای من و من با ایمان حساب کنم:


این من با پدر و مادرم در فارغ التحصیلی از دبیرستان در بهار 2004 هستم.

راشل مارتین


مخفی کردن عنوان

تغییر عنوان

راشل مارتین


این من با پدر و مادرم در فارغ التحصیلی از دبیرستان در بهار 2004 هستم.

راشل مارتین

دو سال پیش، پدرم در بیمارستانی در سالت لیک سیتی در بخش آی‌سی‌یو بستری بود. او از بیمارستانی در شهر من در آیداهو فالز، آیداهو به آنجا منتقل شده بود، زیرا آئورت پاره شده او به جراحان با تجربه بیشتری نیاز داشت.

من و برادر و خواهرم پرواز کردیم تا با او باشیم، اما بعد از چند روز، علائم مثبت شد، و او به ما نگاه کرد و گفت: “شما هنوز اینجا چه کار می کنید؟ من خوبم! برو!”

بنابراین همه ما گونه او را بوسیدیم و به خانه های مربوطه خود پرواز کردیم. او چند هفته بعد درگذشت.

پدر ما، استفان، پدر و مادری بود که قرار بود مدتی در کنارش بماند. انگار جوان نبود. او 74 سال داشت. این یک زندگی بسیار خوب است. اما او در شرایط خوبی بود. او بیشتر روزها وزنه می زد و هیچ مشکل جدی برای سلامتی نداشت و بنابراین وقتی مرد احساس می کرد دوباره از ما دزدیده شده ایم.

مادر ما، لیندا، در سال 2009 بر اثر سرطان درگذشت. او فقط 60 سال داشت. قبل از اینکه شوهرم را ببینم او مرد. او هرگز نتوانست بچه های ما را ملاقات کند. این احساس بسیار شبیه زندگی قطع شده بود، بسیار کوتاه شده توسط یک بیماری که برای زنی که خود نیروی حیاتی بود بی معنی بود.

من خودم را متقاعد کرده بودم که چون خدا، یا کائنات یا هر چیز دیگری، مامان را خیلی زود گرفته بود، قطعاً قرار بود با بابا همنشینی کنیم تا اینکه او مثل پیرمردی که قرار بود تبدیل شود، در خانه اش می چرخید.

اینطوری نشد

یتیم بالغ بودن عجیب است. می‌دانم که باید روی خوش شانس بودنم که پدر و مادرم را تا زمانی که داشتم تمرکز کنم. اما هنوز وقتی بچه 9 ساله ام در بازی کوچکش در لیگ ضربه می خورد و من می خواهم با پدرم تماس بگیرم و بازی به بازی را به او بدهم، هنوز احساس ناراحتی می کنم. یا وقتی کودک 11 ساله من در آشپزخانه با یک آهنگ و رقص بیرون می زند و من به شدت می خواهم یک ویدیو برای مادرم بفرستم زیرا او آن را – و او – بسیار دوست دارد.

اما عمیق تر از آن است. بعد از مرگ پدرم احساس خلأ وجودی کردم. او و مادرم هر دو زندگی معنوی غنی و بافتی داشتند. با رفتن هر دوی آنها، متوجه شدم که هرگز آن را برای خودم نساختم. و من درگیر سؤالاتی در مورد اینکه آیا برای داشتن یک زندگی معنادار و شاد باید چنین کنم.

بهار گذشته، من تصمیم گرفتم تا با صحبت با افراد مختلفی که در همان آب‌های کدر وجودی شنا می‌کردند، اما با نوعی شفافیت ظاهر شده بودند، به این سؤال پاسخ دهم.

یکی از اولین گفتگوهایی که برای این سریال ضبط کردم با خواهر و برادرم ابیگیل و پل بود. من می‌خواستم از آنها سؤالات مستقیمی در مورد آنچه که آنها اعتقاد دارند بپرسم و چگونه این به آنها کمک می‌کند تا غم خود را برطرف کنند یا نه. ما آن گفتگو را برای مدتی در خزانه گذاشتیم زیرا بسیار شخصی بود. اما اکنون، در طول تعطیلات، به نظر خوب است که آن را به دنیا معرفی کنیم.

من مثل هشت ماه پیش در شرایط احساسی نیستم. من در ندانستن خودم خیلی راحت ترم. من در کار خود و جامعه و خانواده ام به روش های جدیدی معنا پیدا می کنم. دیگه احساس خالی نمیکنم

اما این گفتگو نشان می دهد که من در یک مقطع زمانی خاص کجا بودم – برادر و خواهرم نیز. و سطحی از صداقت که فکر نمی‌کنم ما سه نفر قبلاً مشترک بودیم.

این مصاحبه برای طولانی بودن و وضوح ویرایش شده است.

راشل: سوال اولم یعنی من جواب این سوالات رو میدونم، بعضیاشونو، اما آیا هرکدومتون میتونید سعی کنید معنویت مامان و بابا رو تعریف کنید؟

ابیگیل: پدر همیشه در مورد معنویت بسیار عملگرا به نظر می رسید. مانند، او همه چیز در مورد کتاب مقدس بود. نه اینکه او کتاب مقدس را به معنای واقعی کلمه می‌پذیرفت، اما واقعاً در اعتقادش ثابت قدم بود. و بله، او برای گفتگوها و چالش ها باز بود، اما مامان تغییر شکل داد. وقتی ما جوان بودیم، مامان را مثل کریستین هاردکور نمی دیدم.

راشل: او یک دابله بود.

ابیگیل: آره زندگی های گذشته…

راشل: درست! تناسخ، کمی مراقبه.

ابیگیل: و بعد که مریض شد همه چیز تغییر کرد. و او بیشتر با آنچه پدر اعتقاد داشت مطابقت داشت.

پل: موافقم که پدر شاید دیدگاه سفت و سخت تری داشت. او از سنت پروتستان و باپتیست قبل از آن آمده بود. او همه این ادیان دیگر را مطالعه کرده بود، اما آنها را به طور کامل مطالعه کرد. در حالی که وقتی مادر ادیان دیگر را مطالعه می کرد، این امکان را داشت که ارزش های مشترک، ارتباطات و فلسفه های مشترک وجود داشته باشد که معنویت او را با سایر ادیان مرتبط می کرد.

راشل: آره مانند زمانی که پدر چیزهای دیگر را مطالعه می کرد، بیشتر شبیه یک تمرین فکری بود. در حالی که مامان با چشم و قلب یک تمرین‌کننده درس می‌خواند. مثل اینکه شاید او می‌خواست آن چیزها را در ایمان خودش بگنجاند.

پل: آره

راشل: پس به خدا اعتقاد داری؟

پل: انجام میدهم. آره من به خدایی در آسمان که انگشتش را مانند کلیسای سیستین نشانه می رود باور ندارم. فکر می‌کنم مرگ مامان و بابا باعث شد که روندی از درک را طی کنم، یا باعث شد به طور انتقادی در مورد آنچه معتقدم فکر کنم، می‌دانی، زیرا این دیگر یک چیز تئوریک نیست. البته وقتی همه پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان را از دست دادیم به آن فکر می کردم، اما با مامان و بابا، این هر روزی است که شما به آن فکر می کنید، آنها کجا هستند، می دانید؟ چه اتفاقی برای آنها افتاد؟

بنابراین شما باید آن را متفاوت پردازش کنید. کمی انطباق نیاز داشت. من متوجه شدم که وقتی به چیستی خدا فکر می کنید، این یک جرقه است، این چیزی است که همه ما به اشتراک می گذاریم که ما را منحصر به فرد می کند. من فکر می‌کنم که این موضوع در بسیاری از ادیان مختلف طنین‌انداز می‌شود، و فکر می‌کنم اشتراکات زیادی در این مفهوم وجود دارد. و بنابراین اعتقاد من به خدا زاییده سنت مسیحی است، اما مطمئناً این ایده را در بر می گیرد که انرژی ویژه است و در همه ما وجود دارد و همه ما در آن سهیم هستیم.

راشل: آیا فکر می‌کنید که برای اینکه بتوانید زبانی را که گفتید توسعه دهید، مامان و بابا مردند؟ برای اینکه به این نتیجه برسید که خدا برای شما چیست؟

پل: من فکر می کنم همیشه وجود داشت، زیرا به ما در مورد ادیان و ایده های دیگر آموزش داده شده بود. هرگز به ما گفته نشده بود که ادیان دیگر اشتباه می کنند، این بخشی از تربیت ما نبود. بنابراین، این فرآیند تفکر انتقادی در مورد آنچه من اعتقاد داشتم، و با مرگ آنها تحریک شد.

راشل: ابی تو به خدا اعتقاد داری؟

ابیگیل: من کردم. بعد از مرگ مامان خیلی عصبانی بودم. در پایان، بحث های زیادی در مورد خدا و ایمان او و ایمان پدر به زندگی پس از مرگ وجود داشت، و من هنوز واقعاً درگیر این هستم که بفهمم چگونه می توان یک نفر به این خوبی را از ما گرفت.

بازگشت به چیزی که پل می‌گفت این است که من به انرژی اعتقاد دارم، زیرا تصادف‌های زیادی رخ می‌دهند که به نوعی قدرت وجود ندارد. من چند اتفاق واقعاً دوست داشتنی با پرندگان داشته ام. و همانطور که می دانیم، پرندگان چیز مامان بودند.

راشل: او احساس می کرد که واقعاً با پرندگان، به ویژه مرغ های دریایی مرتبط است.

ابیگیل: و بنابراین، من شرایطی داشته ام که در آن شرایط، شاید خدایی وجود داشته باشد. شاید چیزی هست. اما من آن را کاملاً خاموش کردم و وقتی مامان فوت کرد آن را قطع کردم. و بعد وقتی پدر فوت کرد، احساس می‌کردیم در حال انجام این حرکت هستیم. با استفاده از زبانی که او داشت، آنچه ما با آن بزرگ شدیم، آن سنت ها.

نماز چیزی نیست که در زندگی من اتفاق بیفتد و گاهی فکر می کنم باید دعا کنم زیرا این چیزی است که به ما آموخته اند که باید انجام دهیم. اما بله، خشم و اندوه زیادی در مورد آن وجود دارد، زیرا احساس می‌کنم چیزی را از دست می‌دهم زیرا آن معنویت را ندارم – نمی‌دانم این کلمه درستی است یا خیر. اما خدا چیزی نیست که در زندگی من وجود داشته باشد. و من احساس می کنم یک سوراخ وجود دارد.

راشل: آره گرفتم. بخشی از نحوه توصیف من، مثل این است که مامان و بابا این داربست را ساخته اند، مانند داربست معنوی. آن‌ها به ما شالوده‌ای دادند که مانند تیرهای بیرونی یک زندگی معنوی می‌توانست به نظر برسد. و سپس به نوعی به ما بستگی داشت که بقیه خانه معنوی خود را بسازیم.

و من احساس می کنم که هرگز واقعاً به آن بخش نرسیدم. از آنجایی که آنها ایمان غنی و دین قوی داشتند، من احساس می کردم که واقعاً مجبور نیستم هیچ یک از آن کارها را انجام دهم زیرا احساس می کردم هر زمان که به مقداری از آن یا چیزی نیاز داشتم این کار برای من وجود دارد. می توانستم عقب نشینی کنم و به ایمان آنها پناه ببرم. و سپس وثیقه.

پس وقتی آنها مردند، احساس می‌کنم فقط داربست آن باقی مانده است و احساس می‌کنم ناپایدار و خالی است. هیچ چیزی وجود ندارد و من احساس می کنم مجبورم آن را پر کنم، اما واقعاً مطمئن نیستم که چگونه زیرا ایمانی که ما در آن بزرگ شده ایم به نظر نمی رسد همه چیزهایی را که به دنبالش هستم به من می دهد. آیا هیچ کدام از اینها برای شما منطقی است یا هر یک از آن حلقه برای شما صادق است؟

ابیگیل: آره.

پل: آره، پس این ایده که ما ذینفع بودیم یا مثلاً جعبه توسط مامان و بابا چک شده بود، و آن چادر را برای ما داشتند که داخل آن باشیم. می دانید، در برخی مواقع این به شما بستگی دارد، زیرا باید یک چیز شخصی باشد، درست است؟ وقتی پایگاه خانه ما دیگر آنجا نیست، تغییر ناگهانی برای ما اتفاق می افتد.

اما این بدان معنا نیست که باید همه چیز را نیز برآورده کند. همچنین فکر نمی‌کنم بد یا وحشتناک باشد که به محض اینکه مامان و بابا رفتند، چادرمان را به طور کامل درست نکنیم، زیرا قرار است این یک چیز مداوم برای تمام زندگی ما باشد. و بنابراین ما همیشه می توانیم به دنبال کار روی چادر خود باشیم.

راشل: ممنون از اینکه استعاره را بسط دادید. [laughs]

پل: استعاره خوبی است. خوشم می آید.

راشل: یادت هست وقتی مامان مریض بود، این ایده را در ذهن ما کاشت که قرار است در باد زندگی کند، درست است؟ به همین دلیل است که او این زنگ های بادی زیبا را به ما داد. و من تلفنم را قطع کردم و باد می وزد و به او فکر خواهم کرد.

و این یک داستان مفید است، می دانید، برای فکر کردن به اینکه چه اتفاقی می افتد وقتی افرادی که دوستشان داریم دیگر اینجا نیستند. این کاری است که دین تا حد زیادی برای مردم انجام می دهد، به ما کمک می کند تا این سوال را درک کنیم. هر یک از شما چگونه در مورد آن فکر کرده اید؟ آیا به زندگی پس از مرگ اعتقاد داری؟

پل: خوب، می دانید، خاک به خاک. من فکر می کنم که انرژی مانند قانون ترمودینامیک به جهان باز می گردد. شما نمی توانید انرژی ایجاد یا از بین ببرید. بنابراین، من به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارم، اما فکر نمی‌کنم اینجا جایی باشد که ما خانه داشته باشیم و همه سگ‌ها، دوستان، خانواده و اسباب‌بازی‌هایی که می‌خواهیم و چیزهایی شبیه آن پر شده باشد.

این چیزی نیست که ما واقعاً بتوانیم آن را تصور کنیم. من سعی نمی کنم زیاد تعریف کنم که زندگی پس از مرگ چیست. من فکر می کنم محدودیت هایی در توانایی ما در آنجا وجود دارد.

راشل: ابی؟

ابیگیل: من می خواهم. من می خواهم باور کنم که یک زندگی پس از مرگ وجود دارد. اما پاسخ منفی خواهد بود. فکر کنم یه چیزی هست انرژی هست من نمی‌دانم این چیست، اما مطمئناً اینطور نیست که مامان با بابا و پدربزرگ و مادربزرگ ما در بهشت ​​باشد و آنها یک مهمانی شام داشته باشند. این برای من منطقی معنی ندارد. تو چطور؟

راشل: اوه من؟ من نمی دانم. من فکر می‌کنم که بسیاری از تحقیقات مذهبی از افرادی که تلاش می‌کنند مرگ و مردن و ترسناک بودن آن و عدم قطعیت آن را درک کنند، سرچشمه می‌گیرد. و همچنین پدر و مادر کردن، توضیح دادن آن چیزها برای فرزندانتان، می دانید؟ مثل این است که آیا واقعاً به آنها بگویم که این مکان به نام بهشت ​​وجود دارد که در آن ایما و پاپا هستند؟

پل: منظورم این است که شما به این فکر کنید که آیا مردم قبر دارند یا سوزانده می شوند و ما چگونه با بقایای باقی مانده برخورد می کنیم. بسیاری از آن برای بازماندگان است، درست است؟ و بنابراین می توانید به بازماندگان کمک کنید تا روشی را که باید انجام دهند پردازش کنند.

و من احساس می‌کنم که از آن‌هایی که عقب مانده‌ام، مفهوم بهشت ​​یا جهنم یا زندگی پس از مرگ دوباره برای بازماندگان است. و اگر ما به عنوان یک بازمانده به آن نیاز داشته باشیم، همه آن خاطرات و چیزهایی را که والدینمان به ما داده اند، داریم که اتفاقاً ما خوش شانس هستیم. منظورم این است که ما زندگی واقعی با پدر و مادرمان داشتیم.

راشل: آره

پل: ما می‌توانیم خودمان آن‌ها را آشکار کنیم و زمانی که بخواهیم آنها را با خود داشته باشیم.

راشل: من آن ایده را دوست دارم.

پل: ما بهشت ​​را در جیب خود حمل می کنیم.

راشل: چی؟ آیا شما همین الان به این فکر کردید؟

پل: من کردم.

ابیگیل: این خوب است، پل.

راشل: این خیلی خوب است! عجله کن، آن را یادداشت کن! [laughs]